گاهی احساس آخرین بیسکوییت باقی مانده در یک بسته را دارم 

تنها...

شکسته...

..واز همه مهمتر اینکه اوکه مرا میخواست دیگر سیرشده! 

وحقیقت...

ماه ها رفت و تازه تر شده اند 

زخمهای پر از نشانه ی من 

 

ماندن من در آشیانه ی تو 

رفتن تو از آشیانه ی من 

 

مثل دیماه خشک و یخ زده ام 

مثل اسفند سرد و سردرگم 

 

داغ شهریور تو سوزانده ست 

بار این قصه را به شانه ی من 

 

نه امیدی برای تازه شدن 

نه دلیلی برای فرداها 

 

دیر وقتیست بار بربسته 

نوبهار تو از زمانه ی من 

 

دانه های انار میفهمند 

متلاشی شدن عجب دردیست 

 

سنگدل سینه ی مرا بشکاف 

سهم تو قلب دانه دانه ی من  

 

با خودت هر چه بود را بردی 

آه بگذار باورم نشود 

 

لال شد چشم پر ز صحبت تو 

کور شد طبع شاعرانه ی من 

 

و حقیقت چه تلخ و بی پرواست 

مثل هابیل سر به دامن خاک 

 

کاش با دست تو به من برسد 

اخرین شهد شوکرانه ی من 

 

هنوز...

 

بعد از سه سال وصله ی ذهن منی هنوز

با هر نفس دلیل غزل گفتنی هنوز

 

مانند یک ستاره ی قطبی در اوج شب

در آسمان زندگی ام روشنی هنوز

 

ادامه مطلب ...

آری... مسیر هر دویمان اشتباه بود

  

وقتی که روزگار دلم رو به راه بود

تنها گناه کوچک من یک نگاه بود 

گفتم خدا بزرگتر از دستهای ماست

وقتی خودش به پاکی عشقم گواه بود

ادامه مطلب ...

خواب


بخواب آرام اینجا یک نفر بیدار بیدار است

در این ویرانه ها یک سایه در آغوش دیوار است

 

همین شبگرد دیوانه همین معشوق دیرین را

چه ارزان میخرد از چشمهایت خواب شیرین را

ادامه مطلب ...