وحقیقت...

ماه ها رفت و تازه تر شده اند 

زخمهای پر از نشانه ی من 

 

ماندن من در آشیانه ی تو 

رفتن تو از آشیانه ی من 

 

مثل دیماه خشک و یخ زده ام 

مثل اسفند سرد و سردرگم 

 

داغ شهریور تو سوزانده ست 

بار این قصه را به شانه ی من 

 

نه امیدی برای تازه شدن 

نه دلیلی برای فرداها 

 

دیر وقتیست بار بربسته 

نوبهار تو از زمانه ی من 

 

دانه های انار میفهمند 

متلاشی شدن عجب دردیست 

 

سنگدل سینه ی مرا بشکاف 

سهم تو قلب دانه دانه ی من  

 

با خودت هر چه بود را بردی 

آه بگذار باورم نشود 

 

لال شد چشم پر ز صحبت تو 

کور شد طبع شاعرانه ی من 

 

و حقیقت چه تلخ و بی پرواست 

مثل هابیل سر به دامن خاک 

 

کاش با دست تو به من برسد 

اخرین شهد شوکرانه ی من