عصر یخبندان

سلام ای شانه هایت تکیه گاه امن چشمانم

سلام ای دستهایت سایبانی امن بر جانم

 

من از چشم پر آشوبت نگاهی پاک میخواهم

تو را ازآسمانها اززمین ازخاک میخواهم

 

بیا بگذار تا باور کنم هستی و می مانی

جدایم کن ازاین شبهای ساکن در پریشانی

 

اگردشوارتراز صخره هایم با تو دریایم

اگر مانند شب خاموش و سردم با تو فردایم

 

شبی در دستهایم آتش عشقی به پا کردی

و فردایش مرا درعصر یخبندان رها کردی

 

دعا کردم برایم تا دم آخر نفس باشی

مهاجر نیستم ایکاش با من همقفس باشی

 

تو دررگهای من جاری شدی جاری ترازخورشید

نبودی دستهای من نوازش را نمی فهمید

 

صدایم کن که در اندام فریادت بیاویزم

مخواه از من مخواه ازعشق دیرینت بپرهیزم

 

به دندان میکشم با حسرت آهت نفسها را

بیا آزاد کن جان مرا بشکن قفسها را

 

اگر ترکم کنی هرگزنمی بخشم گناهت را

پس از مرگم بیاور نوشداروی نگاهت را

 

اگر تاریک و بی روحم اگر خاموش اگر سردم

مرا اینگونه باور کن مخواه از عشق برگردم

 

بیا تا در کنارم ساعتی دیوانه بشینی

بیا کزجان بیمارم هزاران درد بر چینی

نظرات 1 + ارسال نظر
shadi سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ب.ظ

خیلی شعر زیبایی بود تذت بردم. احسنت

ممنون گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد